شاید در بهشت بشناسمت!

“یا لطیف”

«شاید در بهشت بشناسمت!»

« دلنوشته ای تقدیم به جهادگران عرصه شنوایی بخشی»

عزیزان نیکوکار!

من و همکارانم از بنیاد “بخشش” و همکاران عزیزم از مرکز کاشت خوزستان به سرپرستی آقای دکتر صاکی در اواخر اسفند ماه 97 بمنظور انجام یک ماموریت جهادی در منطقه با هدف محرومیت زدایی( در حوزه ناشنوایی) توفیق حضور در استان محروم ایلام را داشتیم.

دانشگاه علوم پزشکی استان ایلام که تدارک و برنامه ریزی این پروژه را با همکاری “بخشش” به عهده داشت با یک برنامه ریزی و تدبیر قبلی از خانواده های مبتلا از طریق رسانه های استانی فراخوان نموده بود.

در روز پنجشنبه 23 اسفندماه بیمارستان امام خمینی ایلام میزبان 300 خانواده محروم ناشنوا بود که با دستان گشایشگر تیم پزشکی و تخصصی شنوایی سنجی مرکز یاد شده و از جمله جناب دکتر صاکی عزیز و همکارانشان مورد معاینه و اقدامات تشخیصی قرار گرفتند.

صحنه هایی به غایت دردمندانه از حضور بیماران و ولی نعمتان این مرز و بوم، ولی غرور آفرین از حیث همت و حمیت صادقانه و تلاش خالصانه تیم جهادی حاضر در این استان مقاوم و نجیب به تصویر درآمد و نسیمی از رایحه روح بخش بهشت در جمع عزیزان خدمتگزار وزیدن آغاز نمود.

عزیزان!

جمله ای که در مطلع این نوشته آوردم سرفصل داستانی است بسیار زیبا و پند آموز که در یک برنامه ی تلویزیونی مطرح شد و من علاقه مند هستم به بهانه این رخداد مبارک و خاطره آمیز آن را برایتان نقل کنم.

شاید در بهشت بشناسمت”

مجری یک برنامه تلویزیونی که مهمان او یک فرد ثروتمندی بود، این سوال را از او پرسید؛

بیشترین چیزی که شما را خوشبخت کرد چه بود؟

فرد ثروتمند چنین پاسخ داد:

چهار مرحله را طی کردم تا طعم حقیقی خوشبختی را چشیدم.
در «مرحله ی اول» گمان می کردم خوشبختی در جمع آوری ثروت و کالا است، اما این چنین نبود.
در «مرحله ی دوم» چنین به گمانم می رسید که خوشبختی در جمع آوری چیزهای کم یاب و ارزشمند می باشد، ولی تاثیرش موقت بود.
در «مرحله ی سوم» با خود فکر کردم که خوشبختی در به دست آوردن پروژه های بزرگ مانند خرید یک مکان تفریحی و غیره می‌باشد، اما باز هم آنطور که فکر می کردم نبود.
در «مرحله چهارم» اما یکی از دوستانم پیشنهادی به من داد، پیشنهاد این بود که برای جمعی از کودکان معلول صندلی های مخصوص خریده شود، و من هم بی درنگ این پیشنهاد را قبول کردم.

اما دوستم اصرار کرد با او به جمع کودکان رفته و این هدیه را خود تقدیم آنان کنم. وقتی به جمعشان رفتم و هدیه ها را به آنان تحویل دادم، خوشحالی که در صورت آن ها نهفته بود واقعا دیدن داشت! کودکان نشسته بر صندلی خود به شادی و بازی پرداخته و خنده بر لب هایشان نقش بسته بود.

اما آن چیزی که طعم حقیقی خوشبختی را با آن حس کردم چیز دیگری بود!

هنگامی که قصد رفتن داشتم، یکی از آن کودکان آمد و پایم را گرفت! سعی کردم پای خود را با مهربانی از دستانش جدا کنم اما او درحالی که با چشمانش  به شدت به صورتم خیره شده بود این اجازه را به من نمی‌داد!

خود را خَم کردم و خیلی آرام از او پرسیدم: آیا قبل از رفتن درخواستی از من داری؟

این جوابش همان چیزی بود که معنای حقیقی خوشبختی را با آن فهمیدم…

او گفت: می خواهم چهره ات را دقیق به یاد داشته باشم تا در لحظه ی ملاقات در بهشت، شما را بشناسم. در آن هنگام جلوی پروردگار جهانیان دوباره از شما تشکر کنم!

ولی دوستان نیک اندیش،

من معتقدم بهشت واقعی همان دقایقی است که دل مادری از احساس دلگرمی و امید به بهبودی دخترک ناشنوایش به مدد این حضور جهادی فرشتگان شفابخش سرشار شد و گل لبخند بر لبان و چهره تکیده اش شکفت.

بهشت هنگامه ای است که پدری با دنیایی امیدواری و توکل دستان کوچک فرزند خود را می فشرد و با چهره ای بشاش بیمارستان امام خمینی ایلام را به امید روزهایی مملو از شور زندگی و شکوفایی فرزندش ترک می کرد.

بهشت لحظات نابی است که مادری خمیده از جور و تلخی های روزگار، چشم در چشم پزشک معالج خود دوخته بود و پیام امید و پویایی را از لبان شفابخش او هدیه می گرفت.

و بهشت عزم و اراده و تلاشی خالصانه برای خدمتگزاری به نیازمندان و عائله خود خداست.

در پایان،  این داستان زیبا  و این واژگان نه چندان شایسته این همه صفا و معرفت را تقدیم می کنم به عزم و اراده و تلاش معرفت مدارانه و خدامحورانه دکتر صاکی، دکتر کریمی و تیم تخصصی مرکز کاشت خوزستان و تلاشگران دانشگاه علوم پزشکی، بهزیستی، بیمارستان امام خمینی استان ایلام و همه دست اندرکاران این حرکت جهادی.

خدا قوت و عزم مقدستان مرضی حق تعالی

با احترام
سعید اسکندری